با ما در وبلاگ هفت سنگ همراه باشید
http://www.haftsang.parsiblog.com
با تاکسی که سر کار می رفتم یه مردی تو تاکسی بود که از ما جرای نذری دادن و نذر کردن حرف میزد
می گفت:تمام وسایل نذری رو آماده کردم
از قبیل :دیگ برنج و غیره ولی هنگام برگشتن تصادف بدی کردم
آخر حرفاش گفت:هر چی بیشتربه خدا نزدیک میشی بیشتر ضرر می بینی
وقتی ایدهی جذابی داری اما از پس اجرایش برنمیآیی، وقتی خیال میکنی ابزارش نیست یا چیزی که اجرا میشود با چیزی که در ذهن تو میگذرد فاصله دارد، یعنی یک جای کارت میلنگد. چند شب پیش باید چیزی مینوشتم برای ویژهنامه نوروزی روزنامهی کارگزاران، اما نشد. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و نزدیک به طرح تازهای که در ذهنم ساخته بودم، اما میانههای کار کم آوردم و به در بسته خوردم؛ و باور کنید هیچ چیز مثل چنین موقعیتی نمیتواند کسی را که مینویسد، افسرده کند.وقتی ایدههایت عقیم میمانند، وقتی به جای بچههای سالم و بازیگوش، جنین نارس و مرده روی دستت می ماند، یعنی باید دوباره از نو شروع کنی؛ یعنی نیاز داری به بازسازی و شک کردن به همهی دانستههایت، یعنی هیچچیز سرجایش نیست...